عاشقان از لب خوبان می مستانه زدند


بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند

هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست


عاقلان راه نبردند به افسانه زدند

عاشقان چاره دل دادن جان چون دیدند


جان نهاده بکف دل در جانانه زدند

در ازل باده کشان عهد بمستی بستند


پاس پیمان ازل داشته پیمانه زدند

راه ارباب خرد چون نتوانست زدن


بمی و مغبچه راه من دیوانه زدند

گفت حافظ چو کشید از سر اندیشه نقاب


غزلی را که ملایک در میخانه زدند

ما بصد خرمن پندار ز ره چون نرویم


چون ره آدم بیدار بیکدانه زدند

فیض خوش باش که ما را نتوان از ره برد


رهبران دل ما ساغر شکرانه زدند